قلب ساده در ملبورن
Sunday 5 June 2016
پدر هرگز نخواست بزرگ شود
Tuesday 29 December 2015
سيصد و شصت روز
Wednesday 14 October 2015
Monday 28 September 2015
حكايت امروز ترم شهر ما و وسيله نقليه عمومي
Monday 10 August 2015
تا بعد
بعد ماهها بيخبرى يك روز صبح تماس گرفت گفت دلتنگم شده خنديدم، تصميم داشتم ديگر جواب تلفن هايش را ندهم اما ان موقع صبح غافلگير شدم هرگز در ان موقع روز با من تماس نداشته گفت بروم و ببينمش، گفتم نه پول و نه مرخصي دارم و تصميمي را كه گرفته بودم برايش گفتم، گفت مي ايم ببينمت، پاى حرفهاى قبلش گذاشتم، يك ساعت بعد بليط خريد، چقدر احتياج داشتم به بودنش، با هم بودنمان خيلي خوب بود با هم كلي حرف زديم برايش گفتم از زندگى ام چه ميخوام، حرفهايش را زد، روزى كه رفت گريه نكردم و طبق معمول راحت قبول كردم چون طبق معمول ميدانم هر كداممان به زندگى خودمان برميگرديم درست مثل اينكه هيچ اتفاقى نيفتاده، تنها شب وقتى برگشتم خانه را خالي ديدم كمي زار زدم در تنهاي ام سالهاست رشته اى نامريى نگه مان داشته، شايد زبان پرچرب و اينكه تنها دوست داشتن اين فاصله زياد بين ما را پر كرده اينكه فلانك و فلان چيز به نتيجه ميرسند و شايد ما يك روزى و جايى بتوانيم باهم باشيم، احساس ميكنم ميشناسمش دوستش دارم و ميداند من كه هستم، با خيلى ها تا اين نقطه هم نميرسم، دعواهايمان بيشتر سر اين هست كه سرش شلوغ است و وقت حرف زدن ندارد، كنار هم ارام هستيم،يك صبح گفت هيچ مي دانى چقدر خوشبخت هستيم من مي توانم و قدرتش را دارم بيايم ببينمت و تو قدرتش را داري با هم برويم مسافرت و خوش باشيم، خيلي از ادمها اين شانس را ندارند، مدام به من ميگفت اين خوش گذشتن ها را خيلي ها در زندگى شان و در كنار هم بودن نميتوانند تجربه كنند، بعضا به نگاه شادش و نوع زندگي كردنش غبطه ميخورم قبل رفتن گفت دو ماه ديگر برميگردد و جايي قرار خواهيم گذاشت و همديگر را خواهيم ديد، زنگ تلفنش موسيقى ملايم ساكسيفونى هست چشم هايم خيلى وقت است باز هست توى لحافم فرو ميروم و فكر ميكنم قرار هست چه شوداخر، الف صداى ساكسيفون را قطع نميكند ميگزارد تا اخر نواخته شود توي لحاف فرو ميروم و فكر ميكنم به زندگي اى كه شايد روزي مثل ادمهاي نرمال كنار هم باشيم و ايا روزي از هم خسته ميشويم يا نه بعد با سوت تمرين نوت ساكسيفون كه شنيده است تمرين ميكند، نگاهش ميكنم ولى متوجه ام نيست مشغول بستن چمدانش هست، خيلي دوستش دارم و مي خواهم لحظاتم تمام نشود
وقتى برگشت ترس برش داشت ترس اش را همين جا شبي در پي غلت زدنهايش حس كردم از تغييرات بزرگ مي ترسد زSaturday 11 April 2015
گذشته
دیدمش حس کرده بودم با هم رودر رو میشویم بعد از عید بود صبح رفتم لباس از خشکشویی بگیرم دم در با کیسه های خرید سوپر مارکت دیدمش. به زور سلام کرد به من و من متقابلا به زور سلام دادم و یا ندادم سرم را پایین انداختم و رد شدم. درست مثل دو غریبه از كنار هم رد شديم. به پله برقی که رسیدم احساس كردم دست ها و پاهايم را بريدند، بیخیال تر از اینها بودم زود خودم را غرق روزم کردم با کار. هنوز فکر میکنم. هنوز خاطرات گه گداری از ذهنم میگذرند و هنوز از دستش خشمگین و عصبانى هستم.
هنوز از محله هاى كه با هم بوديم عبور ميكنم تمام خاطرات در يك ان روى ذهنم لود ميشود، خسته ام.
ماه اوريل زنگ زد با شماره جديد، بغض ام تركيد گفت فقط زنگ زده بود حالم را بپرسد،بغضم تركيد توان اينكه بتونم ديگر نقش ادم قوى و صبور رو بازى كنم نداشتم اولش صحبت معمولى كرديم گفت مادرش امده و هنوز درسش تمام نشده و گپ معمولى و سوال چندش اور كه شوهر نكردى هنوز بعد گفتم براى چه زنگ زده و چرا بيمارستان تنهايم گذاشت و چراهاي ديگر نميدانم چرا يك دفعه جلوى تلفن برايش زار زدم گفت قبلا معذرت خواسته و فقط خواست حالم رابپرسد تلفن قطع شد هرچه زنگ زدم سيم كارت را از گوشى اش در اورده بود. بعد تلفن اش دچار حمله شدم بالا اوردم زار زدم به چندين نفر زنگ زدم تا كمي حرف بزنم اما هيچ كس گو شى اش را بر نداشت. اين هفته با ميم رفته بوديم رستوران كه شنيدم قرار هست ازدواج كند تصميم اش را گرفته و مادرش هم براي همين امده بود شب امدم خانه و شروع كردم بالا اوردن چرا راحت كنده نميشوم چرا خودم را اينقدر عذاب ميدهم ترس ها يم سراغم مياد همه چيز را مرور ميكنم خودم را ملامت ميكنم كه مراقب نبودم نميتوانم درست فكر كنم با خودم ميگويم چند بار ديگه بايد زمين بخورم و بلند شم و خودم رو جمع كنم اولين بارى نيست كه از اينكه خود مستقلم باشم بهاى زيادى مي دهم، بار اول براى گرفتن حق طلاق و حق مسافرت رابطه اى در سالهاى دور تمام شد اين بار هم به خاطراينكه خودم باشم وقتى مرور ميكنم ذره اي پشيمان نيستم اگر تكرار شود باز روي حرفم ايستاده ام تمام تلاشم را كردم كه رابطه ام تمام نشود براى رابطه جنگيدم بعضى وقتها براى اينكه خوت باشي و هويت خودت را حفظ كنى بهاى زيادى بايد بپردازى بعضي وقتها بايد جلوى ناراحتى ها رابگيري و به خودت بگويي بس است و زودتر خودت را خلاص كنى و بعد فكرش را هم نكنى اما من انقدر مي مانم تا ذره اى كه چيزى از حرمت باقى نمي ماند. خيلي وقتها مثل امروز دلم مي خواهد از اين شهر دور شوم دلم سخت در اين شهر غريب در ميان غريبه ها گرفته.
Saturday 24 January 2015
چای با عطر زعفران بهانه ای برای زیستن
یک-به نظرم یک جایی دردها و زخم ها را باید پشت سرت بگذرای و بروی. کجا نمی دانم چگونه توان رها کردنشان را بیابم این را نمی دانم. میدانم که ذره ذره جمع شدن دردها و رها نکردنشان سنگینم میکنند. هی فکر میکنم رها کردمشان ، تمامشان کردم، اما ان دردها مدام با من حضور دارند. با دیدن اشیا و بودن در مکانها خاطرات قدیمی زنده در ذهنم می رقصند و مرور میشوند. مواقعی که سطح انرژی ذهنی ام پایین هست هنگام مرور خاطراتم خودم را محکوم میکنم و مقصر میدانم. مشاوره و خواندن و نوشتن هم بعضا فایده ای ندارد. می دانی تا درکش در درونم نیاید هیچ چیز حل نمیشود و فقط این کوله بار را سنگین تر میکنم. ادمهای اطرافم برایم تکراری شده اند هم از خودم میخوام فرار کنم هم از ادمهای اطرافم. یک جوری قربان صدقه رفتن و مورد اهمیت قرار دارن اطرافیان پوچ و بیهوده شده. با خودم فکر میکنم برای چه قربان صدقه هم میرویم و دوست داریم همدیگر را هی خوشحال کنیم. برای بچه های همدیگر هدیه میگیریم. هزاران هزار انسان در همین لحظه به حضور ما و حمایت ما احتیاج دارند ایا زندگی و شعاع دید ما فقط به شعاع محدودی در اطرافمان خلاصه میشود. دلم میخواهد چرخه را بشکنم. نقاط مشترکم با ادمها را زیر سوال میبرم.می خواهم ویران کنم تعاریفم را از دوستی و دوست داشته شدن و تعریفی نو بسازم برای خودم. ادم های نو می ایند می مانم که حوصله رفت و امد دارم یا نه. ادمهای قدیم را نه دلتنگشان میشوم نه هیچ... بی قرارم و مانند گمگشته دنبال گمشده ای هستم که پیدایش نمیکنم.
دو- از بانک با سقف های بلند و اتاقک های شیشه ای میزنم بیرون. یک جلسه مشاوره مجانی با مشاور مالی گذاشتیم. جلسه بی مایه ای بود.. یک سری سوال های شخصی پرسید منجمله شهری که در ایران خانواده ات زندگی میکند امن هست؟ ات و اشغالهای رسانه های اینجا ذهن مردم را خوب اشغال کرده. گفتم در ایران هیچ جنگ داخلی وجود ندارد و همه جا امن هست سه دوست استرالیایی دارم سال گذشته ایران مسافرت کرده اند.مرد با دماغ قرمز افتاده که تمام صورتش را گرفته بود انگار حرفهایم را باور نمیکند.بعد سوالهای شخصی و اینکه درامدم و مقروضاتم چقدر هست و شروع کرد صحبت اینکه اگر یک روز نتوانی کار کنی چه میکنی؟ گفتم کار دیگری پیدا میکنم. گفت نه اگر نتوانی اصلا کار کنی ؟ گفتم خب بازنشستگی بیمه عمر دارد لابد. گفت اشتباه میکنی اون برای وقتی هست که مردی. گفتم خب لابد وقتی دستم جایی بند نشود خودکشی میکنم و باز مانده هایم قرض هایم پرداخت میکنند از بابت بیمه عمر. خندید. پیشنهاد داد از قبل بازنشستگی ام بیایم ماهی صد دلار به بیمه کار بدهم. گفتم ممنون از پیشنهادت بایستی فکر کنم. اگر میشود پیشنهادش را برایم پرینت کند. گفت نمیشود اطلاعات محرمانه هست و از دادن جزییات سر باز زد. از در بانک میزنم بیرون. دورم یک انرژی کدر در جریان هست از خودم میپرسم به کجا میرویم جامعه ای بر پایه پول و ثروت و پشت سر همه اینها ریشه های ترس و اضطراب و نامطمینی از اینده .. تمام فلسفه بیمه ها بنا شده بر اینکه اگر فلج شوی اگر مریض شوی اگر بمیری اگر کارت را از دست بدهی.. ریشه تمامی چاپیدن ها در ترس ادمی هست. تازه بعد که بیمه گرفتی داستان به اینجا ختم نمیشود تبصره ها ی زیادی دارند که چه مواردی شامل حال بیمه شونده نیست بالا و پایین که کنی می بینی فقط برای موارد خاصی که هیچ وقت هم شاید احتیاج نشود باید هزینه کنی .. هزینه ترس هایت.حالم بد است میروم زیر زمین دیمکس کتابفروشی شهر چرخی میزنم لا به لای کتابها تا ارام بگیرم اما ذهنم جمع کتاب ها هم نیست جلد کتابها را هم نمی توانم بخوانم. نگران قرض هایم هستم که تبدیل به کوهی شده اند نگران زمان هستم که چقدر زمان باید بگذرد تا تمامشان کنم و تنها چیزی که نمی خواستم در ان لحظه مواجه شدن با ترس ها ی انسان مدرن در درندشت زندگی شهری بود... دلم کنج ساکت و پر ارامش و دور از ادمیزاد و شهر و هیاهو می خواهد.
سه-اولین جمله کتابی که می خوانم نوشته غمگینترین قسمت زندگی مردن نیست بلکه زندگی نکردن با تمام وجود است وقتی که زنده هستیم. بسیاری از ما درصد بسیار کوچکی را از زندگی بازی می کنیم و هرگز اجازه نمیدهیم انسانیت ما با تمام وجود با نور روز اشنا شود. یاد گرفته ام که در پایان انچه برای زندگی اهمیت دارد اینکه چقدر اسباب بازی جمع کردایم و یا چقدر پول جمع کرده ایم نیست بلکه چقدر استعداد از خودمان بروز داده ایم به منظور اضافه کردن ارزشی به دنیای بیرونمان.
فکر میکنم درد من همین هست زاویه دید دردم در خودم متمرکز هست و خودم و دردهایم را بسیار بزرگ میبینم و دارم تعاریف انسانیتم و قابلیت های نامحدودم را فراموش کر ده ام.
چهار- چای زعفرانی ام تنها دلخوشی لحظه حالم هست که برای خودم ریخته ام و عطرش را در وجودم میریزم تا بو های اشنای خاطراتم در وجودم بپیچد.